داریوش پیرنیاکان

داریوش پیرنیاکان

پیرنیاکان

من در سال ۲۳ فروردین  سال ۱۳۳۴ در بخشی به  نام گرگراز بخشهای آذربایجان شرقی به  دنیا آمدم. گرگر نامی بسیار كهن است و در لغت نامه ی دهخدا به معنی تختگاه، پایتخت و یكی از اسماء دهگانه ی خداوند در دین زرتشت آمده است. گرگر یك منطقه ی بسیار بسیار قدیمی و دارای پیشینه‌ی غنی فرهنگی و تاریخی است. پس از باز شدن نخستین مدارس با شكل جدید آن در تبریز در سال ۱۳۰۰ اولین دبستان به سبك  جدید در گرگر افتتاح شد. دبستان فردوسی  ۸۶ سال پیش توسط مردم و مسؤولان ناحیه ساخته شد. من در آنجا دریك خانواده بسیار بزرگ به  دنیا آمدم. گرگر چهار طایفه ی  بسیار بزرگ دارد كه یكی از آنها طایفه‌ی ماست كه به طایفه ی بیجانی‌ها (آذربایجانی‌ها) معروف است.

پدر من كارمند راه آهن  و آدمی اهل مطالعه و كتاب‌خوان بود. وی اهل تعزیه و آواز نیز بود و نقش حر و امام حسین را خیلی خوب بازی می‌كرد. پدر بزرگ من هم می‌خوانده ومی گویند علی اكبر خوبی می شده. او در جوانی یعنی  ۳۸ یا ۴۰ سالگی  فوت  كرد. او ارتشی بود و پدرش ابولحسن بیك هم ارتشی بوده و پدر او كل حسین بیك هم، آن طور كه پدرم نقل كرده، وصیت بوده كه یكی از اولاد این  خانواده همیشه در ارتش باشد. جعفرقلی برادر بزرگ من هم ارتشی بود. ما چهار برادر و دو خواهر هستیم. میان برادرهای من، بهمن از همه فرهنگی‌تر و هنردوست‌تر است كه درحال حاضر در مشهد زندگی می‌كند و راهنمای اصلی من  در زمینه‌ی موسیقی و مطالعه بوده است. كودكی من در تبریز و در تهران، محله ی ایران كوچه‌ی یخچال گذشت. بهمن در تبریز با تمام بزرگان موسیقی در ارتباط بود. خود او كار موسیقی نمی‌كرد ولی موسیقی را و ردیف دستگاهی را خوب می‌شناخت. مشوق اصلی من او بود كه بزرگ خانواده هم بود. در چهارسالگی نزد پسرعمه‌ام كه ویولن می‌نواخت می‌رفتم و از ساز زدن او محظوظ می‌شدم. كمی بعد از آن در برنامه‌ی رادیویی كه صبح‌ها توسط آقای مانی اجرا می‌شد، صدای تار استاد فرهنگ شریف را شنیدم كه رنگ «سلام علیكم» را می‌نواخت. هر صبح با صدای آن از خواب برمی‌خاستم.

یازده ساله بودم و مدام به خانواده اصرار می‌كردم كه می‌خواهم نوازندگی تار بیاموزم. روزی به خانه آمدم و برادرم بهمن گفت كه «برو تو اتاق برای تو چیزی خریدم»، رفتم و دیدم كه یك تار خریده. دستم را كشیدم روی سیم های آن كه صدایی خوش آیند از آن برخاست، صدایی كه هنوز در خاطرم مانده، آموختن من از همان زمان آغاز شد. ابتدا نزد آقای حسین موحدی رفتم كه استاد آكاردئون بود و تار هم می‌زد. مقدمات موسیقی را نزد او یاد گرفتم که گوشی كار می‌كرد و نت یاد نمی داد. پس از آن نزد استاد عذاری رفتم كه شاگرد استاد شهنازی درویش خان و وزیری بود و با نت هم آموزش می‌داد. هفته‌ای سه جلسه از كتاب دستور مقدماتی تار و سه تار درس  میگرفتم، یك جلسه نت كار میكرد و دو جلسه هم گوشی یاد می داد. كتاب اول و كتاب دوم هنرستان را هم پیش ایشان كار كردم، دستگاه  ماهور و دستگاه سه گاه و ضربی های مختلف را هم همینطور تا سال ۱۳۵۰ كه فوت كردند. مرگ او مرا خیلی متأثر ساخت. پس از آن در سال ۱۳۵۲ دیپلم گرفتم و در رشته‌‌ی پزشكی دانشگاه تهران پذیرفته شدم. به تهران آمدم و در كلاس‌های شبانه‌ی استاد علی‌اكبر شهنازی ثبت نام كردم. هفته‌ای دوجلسه در روزهای دوشنبه و پنجشنبه خدمات ایشان درس می‌گرفتم. سه سالی كه گذشت، آقای شهنازی از من دعوت كردند تا یكشنبه وچهارشنبه‌‌ی هر هفته در مكتب صبا هم خدمت ایشان برسم. آن زمان درواقع من هفته‌ای چهار جلسه از آقای شهنازی درس می‌گرفتم. كلاسهای ما با آقای  شهنازی ادامه  داشت تا سال ۵۹ كه انقلاب فرهنگی شد و تمام  كلاسها وهمینطور مكتب صبا تعطیل شد. بعد آقای شهنازی رفت آبسرد دماوند و من هر دو هفته یكبار هم آنجا می‌رفتم.

از سال ۱۳۵۳ دیگر پزشكی را ادامه ندادم، رفتم سربازی و سال ۱۳۵۵ دوباره در دانشكده هنر پذیرفته شدم که با وقوع انقلاب فرهنگی تعطیل شد. پس از بازگشایی دانشگاه‌ها رساله‌ام را هم ارائه دادم و مدرك لیسانس گرفتم.

من سه تار را در مركز حفظ و اشاعه‌ی موسیقی شروع كردم و بعد به‌طور جدی آن‌ را نزد استاد فروتن فرا گرفتم.

از سال ۵۸ به صورت جدی به اجرای موسیقی همراه با گروه پرداختم. ابتدا با گروه فارابی كه در مركز حفظ و اشاعه‌‌ موسیقی به سرپرستی آقای كیانی‌نژاد ایجاد شده بود همكاری كردم. در سال ۱۳۶۶ با دعوت آقای شجریان به گروه عارف به سرپرستی آقای مشكاتیان پیوستم. از سال ۱۳۶۹ به همراه آقایان شجریان، جمشید عندلیبی، همایون شجریان و مرتضی اعیان برنامه‌هایی را اجرا می‌كردیم كه منجر به تشكیل گروه آوا گردید. این همكاری تا سال ۷۹ وانحلال گروه آوا ادامه داشت. پس از آن در سال ۱۳۸۱ گروه شهنازی را تشكیل دادم و در حال حاضر مشغول فعالیت با این گروه هستم.